و به یاد روزهایی که تو از کنارم می گذشتی و من به امید نگاه تو ... ای ماه شبهای تاریکم گم کرده ام تو را... سپیده گفت با طلوع افتاب نگاهت را در انتظار باشم اما افسوس که در واژنامه زندگییم طلوع غریبی می کند گفت به دیروزت بنگر دیروزم را غروب بی کسی به یغما برد و تنهایم گذاشت امروزم را که جستجو می کنم جز گریه های دلتنگی و دلواپسی فردا و خاک سردی که در اغوشم می گیرد و دستان لرزانی که بر سنگ سردی گلهای نرگسی را پرپر می کند چیزی نمی یابم ...
+ نوشته شده در یکشنبه ششم خرداد ۱۳۸۶ ساعت 8:23 توسط آرمین ...
|
حرف هایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود نمی گوییم. و حرف هایی هست برای نگفتن، حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند. و سرمایه ماورایی هر کس حرفهایی است که برای نگفتن دارد. حرفایی که پاره های بودن آدمی اند و بیان نمی شوند مگرآنکه مخاطب خویش را بیابند.