خداحافظ، برو بانو، برو که وقت پروازه
برو که دیدن اشکات، منو به گریه می ندازه

نگا کن، آخر راهم، نگا کن آخر جاده ست
نمی شه بعد تو بوسید، نمی شه بعد تو دل بست

منو تنها بذار، اینجا، تو این روزای بی لبخند
که باید بی تو پرپر شد، که باید از نگات دل کَند

حلالم کن اگه میری، اگه دوری اگه دورم!
اگه تو گریه می خندم، حلالم کن، که مجبورم

نگو عادت کنم، بانو، که می دونی نمیتونم!
که می دونی نفسهامو به دیدار تو مدیونم!

فدای عطر آغوشت، برو که وقت پروازه
برو که بدرقه داره، منَم به گریه میندازه

برو بانو، خداحافظ! برو، تو گریه حلالم کن!
خداحافظ، برو اما، حلالم کن، حلالم کن!

کسی با چشمان زیبایش نگاهم کرد
نگاهش را نفهمیدم ولیکن بی قرارم کرد

خودش از جنس دریا بود ,دلش ساده ,من او را یاس نامیدم
به یاد گرمیِ احساس ,دو چشمان نجیبش را پرستیدم

چه زیبا بود,پاک ,بی آلایش مثل قطره باران
صدای دلربایی داشت حتی مهربانتر از آرام

خدا داند چه شبهایی به شوق دیدنش تا صبح نخوابیدم
نمی دانم چرا اما من او را دریاچه ای از یاس میدیدم

ولی او بیگانه با غم بود نمی دانست شکستن چیست
کسی را در به در کردن و معنای حقارت چیست

چقدر سخت است گلِ خود را درون باغ دیگران دیدن
و سختر آنکه از ترس چیدنش هرروز لرزیدن...

من ماندم و حلقه طنابی در مشت      بارفتن تو به زندگی کردم پشت

بگذار فردا برسد  می شنوی         دیروز غروب عاشقی خود را کشت...

دکتر علی شريعتی انسان‌ها را به چهار دسته تقسيم کرده است:

١ـ آناني که وقتی هستند، هستند و وقتی که نيستند هم نيستند.

عمده آدم‌ها حضورشان مبتنی به فيزيک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم مي‌شوند. بنابراين اينان تنها هويت جسمی دارند.

 

٢ـ آنانی که وقتی هستند، نيستند و وقتی که نيستند هم نيستند.

مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هويت‌شان را به ازای چيزی فانی واگذاشته‌اند. بی‌شخصيت‌اند و بی‌اعتبار. هرگز به چشم نمی‌آيند. مرده و زنده‌‌شان يکی است.

 

٣ـ آنانی که وقتی هستند، هستند و وقتی که نيستند هم هستند.

آدم‌های معتبر و با شخصيت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثيرشان را می‌گذارند. کسانی که همواره به خاطر ما می‌مانند. دوستشان داريم و برايشان ارزش و احترام قائليم.

 

٤ـ آنانی که وقتی هستند، نيستند و وقتی که نيستند هستند.

شگفت‌انگيز‌ترين آدم‌ها.

در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه‌اند که ما نمي‌توانيم حضورشان را دريابيم. اما وقتی که از پيش ما مي‌روند نرم نرم آهسته آهسته درک مي‌کنيم، باز مي‌شناسيم، می فهميم که آنان چه بودند. چه می‌گفتند و چه می‌خواستند. ما هميشه عاشق اين آدم‌ها هستيم. هزار حرف داريم برايشان. اما وقتی در برابرشان قرار می‌گيريم قفل بر زبانمان مي‌زنند. اختيار از ما سلب مي‌شود. سکوت می‌کنيم و غرقه در حضور آنان مست می‌شويم و درست در زماني که می‌روند يادمان می‌آيد که چه حرف‌ها داشتيم و نگفتيم. شايد تعداد اين‌ها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.